فرادستان، فرودستان را دریابند
حسن روانشید| میگفت: آنروزها که هنوز قسمتی از عراق به ایران تعلق داشت و شهر نجف اینچنین بزرگ و پر وسعت نشده بود، فقیهی عالیقدر و ایرانیالاصل هر سه نوبت را در یکی از مساجد بازار این شهر که نماز جماعت در آن برقرار بود اهالی به او اقتدا میکردند. خانه این شیخ هم در انتهای همان بازار قرار داشت، بنابراین هرروز طول آن را شش بار برای رفتوبرگشت به مسجد طی میکرد که باید جواب سلام و احوالپرسی کسبه و عابران را هم با روی باز میداد. این شیخ اگرچه سالها در نجف اقامت داشت اما هنوز هم فقیر بود و تنها پا افزارش یک جفت گیوه ملکی بود که دهها وصله داشت و توسط پینهدوزی فقیرتر از خودش در همین بازار و نزدیک مسجد مرتباً بخیه میخورد. آنروز عصر و نزدیک غروب آفتاب در حال عبور از روبروی دکان این پینهدوز بازهم گیوه از پا درآورد و یک جفت دمپایی فرسوده از او گرفت تا در فرصتی که مشغول نماز جماعت و تعقیبات آن است توسط او تعمیر شود. پینهدوز نگاهی به گیوههای پوسیده و فرسوده شیخ انداخت و گفت: اجازه بدهید یک جفت کفش نوی چرمی تقدیم حضورتان کنم که این پا افزارها دیگر قابل دوخت و دوز نیست زیرا جایی سالم برای فرو کردن سوزن و درفش در آن نمیبینم. شیخ در جواب گفت: اینبار هم یک کاریش بکن حالا تا بعد خدا بزرگ است و به راه خود ادامه داد. دوساعتی را در مسجد گذراند و پسازآن دمپاییهای پینهدوز را پوشید و درحالیکه هوای تاریک شده بود و مغازهها در حال بستن بودند و چراغهای دستی و فتیلهای را خاموش میکردند قدمزنان بهسوی مغازه او رفت و با تعجب دید تختههای درب مغازه یکدرمیان بسته شده و از پیرمرد خبری نیست اما گیوههای او روی میز کار آماده برداشتن است. شیخ بیمهابا دست درون دکان برده و گیوهها را برداشته و به پا میکند و دمپاییهای پینهدوز را جای آن میگذارد و آنگاه مثل همیشه سکهای سیاه روی میز میاندازد و بدون آنکه بداند پینهدوز کجاست بهسوی خانه روان میشود تا به استراحت بپردازد. شب از نیمه گذشته و موسم رؤیاهای صادقه فرامیرسد که شیخ خود را در عالم خواب بر روی پل بزرگی در حال حرکت میبیند که در مقابل همان پیر پینهدوز ایستاده و راه عبور او را سد کرده و مزد دوخت و دوز گیوهها را میطلبد! شیخ هیجانزده از خواب میپرد و استغفرالله گویان در فکر فرو میرود و میاندیشد که این دیگر چه خوابی بود؟ با خود میگوید: من که مزد او را روی میزش گذاشتم! افکارش پریشان شده و دیگر خواب به چشمانش نمیآید، بهناچار وضو گرفته و همان نیمهشب بهسوی مسجد حرکت میکند تا نماز شب بهجا آورد و منتظر اهل جماعت برای نماز صبح بماند. همهجا تاریک است و لای در مسجد باز اما چشم چشم را نمیبیند. بهسختی خود را به محراب رسانده و مشغول مناجات و راز و نیاز میشود. کمکم نمازگزاران یکبهیک پیدایشان میشود و جماعت برقرار میگردد. شیخ پس از رؤیت سپیده صبح از مسجد بیرون میرود تا سری به دکان پینهدوز بزند اما بازهم با همان تختههای یکدرمیان بستهشده روبرو میشود. قدمزنان طول بازار را طی میکند تا در خرابهها خانه پینهدوز را بیابید، وقتی به هشتی میرسد چشمش به پارچه سیاهی میافتد که بر سردر کوبیدهاند! تعجب کرده و دق الباب میکند، پیرزنی ژولیده و پژمرده در را میگشاید و سلام میکند، شیخ سراغ شویش را میگیرد، چند قطره اشک سرد از چشمانش جاری میشود و میگوید: شب گذشته در دکان خود فوت کرده و جنازهاش را به همین مسجد کناری بردهاند تا امروز در وادیالسلام به خاک بسپارند. شیخ به هم میریزد و با دستمالیزدی اشک چشم را پاک میکند و سپس دست در پر شال عبای خود برده و کیسهای کوچک که محتوی سکههای پساندازش از سهم سادات در این سالها بوده را به او میدهد و میگوید حلالمان کنید که امانتی خود را بیاجازه از دکان پینهدوزی برداشتم و مزد او را بهجای تحویل به او یا وصیاش روی میز انداختیم درحالیکه باید مالمان را از وارث مطالبه و بدهیمان به مرحوم را هم به وصی میدادیم! امروز جامعه دوران سختی را میگذراند که گرانی در آن بیداد میکند و بیکاری و تورم امان را از ضعفا بریده است. محرم و صفر دو ماه از فصل الهی است که میطلبد نهتنها آنهایی که خود را مقروض میدانند با تأمین ماسک، مواد ضدعفونیکننده، اکسیژن، اقلام دارویی و بهداشتی و مواد غذایی مقوی ازجمله گوشت و لبنیات و میوههای فصل ادای دین کنند بلکه کسانی که تواناییهای لازم را دارند علاوه بر واردات واکسن و اقلام پزشکی مورد لزوم اگرچه مدیون نیستند اما به نیت باقیاتصالحات قسمتی از داراییهای خود را وقف بیمه خود و سلامتی دیگران کنند که شاید این فرصت بهدستآمده همان پل صراطی است که منتظرش هستیم و شیخ روی آن توقف کرده بود. آری فرصت آن رسیده است که فرادستان، فرودستان را دریابند.
ادامه دارد